قسمت اول داستان لبخند شکسته
بعد از اینکه مسیله های فیزیک رو حل کردم دفترو بستم...یه نگاه به گوشیم کردم یه اس داشتم..
از طرف: خل و چل..
مهشید امروز با محراب و علیرضا میریم بیرون 6 دم درتونیم اماده باشیااااااااااااااااا...
ساعت 3 بود درسام تموم شده بود..
(صدای در)
-بیا تو..
مامان:مهشیدی درسات تموم شد؟
-اره مامان امروز قراره با عاطی و محراب و دوسته محراب بریم بیرون احتمالا قراره من با دوسته محراب دوست شم..
مامان:باشه برو ولی 8 خونه باش بابات میخواد یه موضوع مهم بگه..
-باشه
از اتاق رفت بیرون رفتم حموم ساعت 4 بود اومدم موهامو فر کردم ارایش کردم هوا سرد بود یه بوت مشکی تا زانو پوشیدم با شال و شلوار و کیف و پالتو مشکی براق کیفو از رو تخت برداشتم ساعت 5.55 بود از مامانم خدافظی کردم و سوار اسانسور شدم...
رسیدم پایین یه 206 صندوق دار مشکی دم در وایساده بود محراب و عاطی پشت بودن رفتم نشستم جلو...
-سلام..
محراب:سلام خواهری
عاطی:چقد دیر کردیییییییییییی
علیرضا:سلام خوبی؟
-مرسی... به موقع اومدم دیهههههه حالا کجا میریم؟
عاطی:کافی شاپ 2 تا خیابون بالاتر..
-اوکی بریم خوبه.
بعد از اینکه محراب و عاطی قهوه هاشون تموم شد دو تایی رفتن دور دور...
و منو علیرضا تنها شدیم
سوال:
با علیرضا دوست میشم؟
برنده صاحب یک فروند مورچه میشود.