قسمت ششم داستان لبخند شکسته
Normal
0
false
false
false
EN-US
X-NONE
X-NONE
همسایمون که یه پسر 22 ساله بود جلو در بود...
شایان:مهشید خانوم؟؟؟؟؟؟؟؟
-ببخشید چند لحظه..
درو بستم رفتم یه مانتو بلند پوشیدم.. خخخخخخخخخخ
-ببخشید. بفمایید..
شایان:مهشید خانوم میشه یکم صدای اهنگو کم کنید.. ببخشید مادر بزرگم اومده خونه ی ما یکم مریضه..
-باشه ببخشید اذیتتون کردم..
شایان:خواهش عزیزم..
-بفرمایید تو..
شایان:مرسی(اومد تو!!!!!!!!!!!!!!!!!!)
من شده بودم علامت تعجب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-بفرمایید بشینید..
شایان:فرشید نیست..
-نه خونه مادر بزرگم..
شایان:اوهوم..
-چی میخورید..
شایان:شیر شکلات..
(چقدر پرروعه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بیا سوارم شو کثافت یه تعارف میکنی فکر میکنه چه خبره... عوضی گمشو بیرون دیهههههههه شیر شکلات چه طوریه اصلا بلد نیستم!!!!!!! شیر که میخواد الکی میگم شیرمون تموم شده..)
-شایان جان شیرمون تموم شده متاسفانه...
شایان:بیا بشین چیزی نمیخواد..
(اصلا بره چی اومدش ای کاش دهنم کف میکرد یه تعارف نمیکردم..)
با یه لبخند زورکی نشستم رو مبله رو به روش...
شایان:خب من فکر کردم فرشید هست.. من برم دیگه!
(اره زودتر برو گورتو گم کن..)اوهوممممممممممممم
شایان رفت سمت در:خدافظ مراقب خودت باش..
-مرسی خدافظ..
رفت بیرون درو بستم..
غر میزدمو راه میرفتم سمته اتاق:پسره ی اوسکول خاک تو سر که یه ذره جذبه نداری امل...
رسیدم تو اتاق..
گوشیم داشت زنگ میخورد عکس فرشید بود..
-بله؟
فرشید:اجی کوچیکه امروز میخوای بری پیشه خانوادت..
-اره ولی ادرس...
فرشید:مامان داد به من... کی میری بیام ببرمت...
-چطور؟
فرشید:اخه من ه سری کار تو کارخونه دارم.. بعد از اون میام دنبالت.. حدودا ساعت 6...
-باوشع حاضر میشم 6 پایینم..
فرشید:باوشه مراقب خودت باش...
حدودا ساعت 2 بود...
حوصلم سر رفته بود نمیدونستم باید چیکار کنم..
رفتم حموم حدودا ساعت 3.30 بود اومدم بیرون موهامو اتو کشیدم ارایش کردم ساعت 6 بود گوشیم زنگ خورد..
-بله؟
فرشید:کوشی کوچولویه داداش؟
-بالام.. فرشید نمیدونم چی بوشم..
فرشید:وا چرا این همه لباس داری!!!!!!!!!!
-اخه نمیدونم چطورین!!!!!
فرشید:خوب اون لباس استین بلنده که با هم خریدیمو بپوش...
-باشه مرسی..
یه لباس استین بلند سورمه ای که تا بالای زانوم بود رو پوشیدم با یه کفش سورمه ای عروسکی با یه مانتو سورمه ای بلند با شال مشکی و کیف سورمه ای درو قفل کردم و سوار اسانسور شدم...
فرشید تو ماشین منتظر بود..
سوار شدم..
-سلام..
فرشید:به به ابجی گله چطوری؟؟؟؟
-استرس دارم دستام یخ کرده..
فرشید:چرا؟
-نمیدونم بعد از 13 سل میخوام چه کسایی رو به عنوان خانوادم بدونم..
فرشید دستمو گرفت و بوسید و گفت:ابجی جون هر چی باشن من پشتتم..
یه نفس عمیق کشدمو گفتم:اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم داداشی...
فرشید یه لبخند زد و گازشو گرفت..
**********************************************
فرشید:رسیدیم...
-اینجاس؟؟؟؟
فرشید:اره دیهههههههههههههههه..
-باوشه مرسی....
فرشید:منتظرت وایسم یا برم؟؟؟؟؟
-میرم بالا بهت خبر میدم.. میدونن میخوام برم...؟
فرشید:اره مامان بهشون گفته...
-مرسی پس خدافظ..
فرشید:خدافظ...
یه برج بود رفتم توش واحد 51 طبقه 15 سوار اسانسور شدم...
تو اسانسور یکم اوضاعمو مرتب کردم...
از اسانسور پیاده شدم زنگ واحد 51 رو زدم...
وقتی در باز شد خشکم زد...
سوال:یعنی پشت در کی بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟